یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

یاسمین زیباترین گل روی زمین

چند روز تا تولد دو سالگیت

دختر گلم تا چند روز دیگه دوسالت تموم میشه، یعنی واقعا دو سال گذشت!!!  خوب تو این مدت خیلی تغییر کردی م خصوصا توی این یکی دو هفته اخیر خیلی شیطون شدی هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ گفتاری حرفهایی که بعضی وقتها می زنی به قول یکی از دوستان آدمو پودر می کنه!!! مثلا به انگشت شصتت میگی کله گنده، یا اینکه وقتی یه چیزی می خوای و من بهت نمیدم هی میگی"مامان یه ذره مامان یه ذره " و این جمله رو با چنان حالتی میگی که مجبور میشم قبول کنم. یا وقتی یه چیزی ازت میپرسم و تو بهم میگی آره من بهت می گم مامان جان آره نگو بله بگو و تو همیشه این جمله رو می گی "مامانا بله میگن نی نیا آله میگن" وقتی بهت یه کار...
25 شهريور 1392

عید و بهار و تابستان 92

عید امسال رفتیم مشهد به همراه داییئنا، خوش گذشت. موقع برگشتن هم اونا اومدند خونمون که خیلی خوب بود. بعدشم که دید و بازدید عید. این عکسو موقع برگشتن تو راه ازت گرفتم، ماشالا اونقدر شیطونی که تو مشهد حتی نتونستم یه عکس ازت بگیرم. فکر کنم‌ ژست عکست این گفته منو تأیید می کنه         اینم یاسی خانم روز اول عید تو لباس نو                 دهم اردیبهشت عروسی مهسا بود و یازدهم هم امین کوچولو به دنیااومد     یاسی مامان تو لباس عروس آماده رفتن به عروسی     &nbs...
21 شهريور 1392

تولد یک سالگیت

یاس عزیزم برای تولد یک سالگیت اول بردمت آتلیه بعد هم از عکسای آتلیه انتخاب کردیم برای روی کیکت. تولدت رو خصوصی گرفتیم مامان جونینا و مامان فریدئینا و عمه ئینا. ماشالا اونقدر زبل و زرنگ بودی که خودت همه مراسمت رو گردوندی هم دست زدی هم نانای کردی و هم شمعتو فوت کردی و هم لیتاتو پخش کردی بعدشم کادو هاتو باز کردی.                                               دخترم انشالا صد ساله بشی     ...
21 شهريور 1392

عید 91

      اون سال عید، سه روز اول رو تهران مو ندیم با مامان فریده و عمه یه چند جایی عید دیدنی رفتیم. بعد عمه فریده زنگ زد و برای ولیمه پسرش یونس دعوت کرد با اینکه ما از قبل برنامه ای برای رفتن نداشتیم ولی به اصرار من رفتیم چون من خیلی دلم می خواست که پارمین دختر سمیه جون رو که ٤٥ روز زودتر از تو به دنیا اومده بود رو ببینم. دایی و زن دایی با ما نیومدند وتهران مودند. این اولین مسافرت تو بود خیلی خوش گذشت تو فرشته کوچولوی من خیلی دختر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی برخلاف پارمین که طفلک مریض شده بود و اون شبی که ما خونشون بودیم اصلا نخوابید آخرشم مامانش مجبور شد ببرتش بیمارستان. فکر کنم دو روز موندیم و بعد برگش...
21 شهريور 1392

پاییز و زمستان 90

 یاس من،عزیز مامان تو خیلی خوش قدم بودی.قبل از اینکه به دنیا بیایی کلی اتفاق خوب برای ما افتاده بود و بعد از به دنیا اومدنت دقیقا سیزده روزه بودی که برا دایی من و تو و مامان جون رفتیم خاستگاری. تو هم خواستی یه ابراز وجودی بکنی به همین خاطر هم چند دقیقه بعد از رسیدنمان یه سرصداهایی کردی... رو ز چهلمت هفتم آبان بود با مامان جون بردیمت حمام و غسل چلت دادیمت کلی تغییر کردی اینقدر که من واقعا تعجب کردم به همین خاطر هم کلی ازت فیلم و عکس گرفتم.            این شلوار و کت رو مامان فریده بافته بود و با بابا کیوان فرستاده بود منم خیلی خوشم اومد و با اینکه برات بزرگ بو...
21 شهريور 1392

پاییز و زمستان 91

مهترین اتفاق پاییز 91 مراسم عروسی دایی بود. یاس من تو هرچی تو این مدت آروم بودی واذیت نکرده بودی همه رو نگه داشته بودی برای عروسی دایی. برا مراسم حنابندان باخودم بردمت تمام مدت جیغ زدی، بغل هیچ کس نمی رفتی حتی مامان جون. روز عروسی باباکیوان مجبور شد تمام مدت تورو بیرون سالن نگه داره منم همش نگران شما بودم و اصلا نفهمیدم که عروسی چه طور گذشت. روز پاتختی هم باباجون مجبور شد تورو تو کوچه نگهت داره. بعد از اینکه عروسی تموم شد همش حسرت اینو داشتم که اصلا یه عکسم تو عروسیه دایی نداری. این عکسو روز بعد پاتختی ازت گرفتم          این عکسم روز اربعین که مامان جون آش نذری می پزه گرفت...
21 شهريور 1392

از عید 91 تا تولد یک سالگیت

بهار ٩١ قشنگ ترین بهاربود چون زیباییهای اون همراه شده بود با بزرگ شدنهای  تو. هر روز که میدیدمت با خودم فکر می کردم که چه قدر زود بزرگ شدی من هنوز کاملا باور نکرده بودم که مادر شدم و تو به این زودی بزرگ شدی . هر روز که یه کار جدید یاد می گرفتی اولش خیلی ذوق می کردم ولی بعد یه کم دلم می گرفت. ششم اردیبهشت تقریبا یاد گرفتی که خودت رو یه جورایی جلو بکشی. دوازده اردیبهشت اولین ظرف مامان رو که یه نلبکی بود شکوندی، دوازده اردیبهشت اولین بار خودت از کنار میز گرفتی و وایسادی، بیستم اردیبهشتم اولین سرما رو خوردی. حالا دیدی چه قدر اولین وجود داره اینم یه عکس ازت توی اردیبهشت ماه. این عکسو وقتی که داشتی...
20 شهريور 1392

روزی که تو متولد شدی

سه شنبه ٢٩ شهریور سال ٩٠ بود صبح ساعت شش و نیم باید بیمارستان بودیم ولی ما یه کم دیر از خونه راه افتادیم، بیمارستان هم شلوغ بود به خاطر همین هم دیر به اتاق عمل رسیدم، خواهر دکترم که دستیار ایشان بود کمی شاکی شده بود ولی وقتی که خود دکترم  با روی خندان وارد اتاق شد کمی از اضطرابم کم شد. تو ساعت هفت و بیست و چهاردقیقه در بیمارستان آتیه متولد شدی. بابا و مامان جون همون موقع تو رو دیده بودند ولی چون ما اتاق خوصوصی خواسته بودیم و تو بیمارستان هم اون روز تعداد سزارینی زیاد بود اتاق خصوصی خالی نبود به همین خاطر هم من تا ساعت یازده و نیم تو ریکاوری بودم وقتی که به هوش ا...
20 شهريور 1392

روز سوم دوباره در بیمارستان

دو روز بود که کنارم بودی. دخترم، مسافر کوچولوی من که تازه از پیش فرشته ها  اومده بودی و هنوز بوی خوب فرشته هارو می دادی. عصر متوجه شدم که این فرشته کوچولوی من  تب داره. با بابا کیوان و مامان جون دوباره بردیمت بیمارستان. دکتر بعد از معاینه کردنت گفت تبت به خاطر کم شیر خودنته ولی باید آزمایش زردی بدی. جواب آزمایشت ١٣.٤ بود دکتر گفت که باید بستری بشی.برای اطمینان بیشتر  یه بیمارستان دیگه هم بردیمت و اونجا آزمایش دادیم دکتر اونجا هم گفت بهتره که بستری بشی و ما دوباره برگشتیم به آتیه و من و تو اونجا موندیم ما فقط یه شب تو خونه مونده بودیم. برام خیلی سخت بود دوباره تو بیمارستان باشم مخصوصا اینکه تو رو گذاشتند تو دستگا...
19 شهريور 1392

دومین روز با تو بودن

چهار شنبه سی ام بود صبح دکترم اومد و بعد از چندتا سوال از من و خانم پرستار اجازه مرخصی داد بعد هم دکتر تو اومد تو رو معاینه کرد و گفت می تونید برید خونه خیلی خوشحال شدم که می تونستیم باهم بریم خونه بعد به بابا زنگ زدیم که بیاد دنبالمون ولی بابا اون روز خیلی دیر اومد، طوری که خانم فیلمبرداری که اومده بود فیلم و عکس بگیره دیگه نتونست صبر کنه و مجبور شد فقط فیلم من و تو رو تنهایی بگیره. بعد از اینکه بابا اومد وسایلمون رو جمع کردیم اومدیم پایین، تمام مسیر رو مامان جون و بابا اصرار میکردند که تو رو بغل کنند ولی من نمی خواستم که تو رو از خودم جدا کنم، تو ماشین هم با اینکه واقعا نمی دونستم که چه جوری باید بغلت کنم ولی نه به مامان جون  می ...
19 شهريور 1392